برا کوچولوها

بزرگ نشوید جوجه های من
بزرگ شدن درد دارد
بزرگ شدن رنج دارد
بزرگ شدن می شود دردهای زیر پوستی با خنده های بلند
بزرگ شدن می شود آرزوهای کوچک و بزرگِ دست نیافته
می شود حسرت هایی که می رسند و رویاهایی که از تو دور می شوند.

تولد عشقمه

روزها فکر کردم و فکر کردم که چی بنویسم، که چطور احساسم رو بیان کنم وقتی یک سال و نیمه تو رو از نزدیک ندیدم و باهات نخندیدم و باهات عکس نگرفتم و باهات درد و دل نکردم و باهام درد و دل نکردی و باهات جیغ نزدم و باهات تعجب نکردم و باهات فحش ندادم و باهات گریه نکردم. بعد یهو یادم افتاد هشت سال در کنارم بودی و فرقی نداره اگه قبلا بودی یا حالا. مدتیه بیشتر از قبل بهت فکر میکنم. مدتیه میگم اگه تو کنارم بودی چه شکلی بود. مدتیه بیشتر از هروقتی آهنگ های قدیمی حمید عسگری رو گوش می کنم چون فقط یکبار باهم در کنار هم توی کنسرتش فریاد زدیم و باهاش خوندیم. یاد اون روزایی بخیر که یهو زنگ میزدی فاطمه دارم میام دنبالت کاراتو بکن و منم میگفتم باشه. بعد تو ماشین یهو میگفتی داریم میریم فلان جاهااا. میگفتم حالا باید بگیییی و از عصبانیت فقط میخندیدم و تو میگفتی این قیافه عصبانیته؟ یاد اون روزی به خیر که وسط اتوبوس بهت گفتم شیرینی و تو برگشتی گفتی بله می**** و مونده بودم بخندم یا عصبانی بشم و خجالت بکشم؟ یاد اون روزایی که تو بهم میگفتی د گوش بده ولی خودت حواست نبود چی میخوای بگی بخیر. 
لحظه لحظه به امید روزی که تو رو بغل کنم و باهات سلفی های مسخره بگیرم و ملتو بذاریم سر کار و تو ماشینت از ترس بگم آروم برون دیه گرونه، می مونم و صبر میکنم. تو طعم زندگی خسته کننده من بودی و هستی!
تولدت مبارک عشقم 💓💘💗❤💗💘💓
پ.ن: یادم رفت برات آرزو کنم.
آرزوی شادی، سلامتی، پولی، زندگی عالی و شلوغ از انسان های خوب دارم برات! 💑💏💕💕💕 این متن اینستاگرام است! عکسهای زیبامون همونجاست. 

دیوث ها

هوای مسموم شهر, از نفس های کثیف توست.

پ.ن: عوضی حرصت از چیست؟ چه مرگت است که اینگونه رفتار میکنی؟ تو اگر به داشتن آن 10 - 15 سانت افتخار میکنی، همیشه جلوی چشم یا در دهانت نگهش دار و به کسی نشانش نده!!!! (پیاده روی تا پارک)

مرگ من ❤

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

از میان برگها و بادها

از میان چهچه بلبلکان 

از میان خواب راحت کودکان

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

از گذشته تا به فردای دور

از زمان تولد تا دیدار او

از تبسم تا اخم تاریک تو

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

من در آغوش او، او در آغوش من

از میان این همه جان های دور

او مرا برمیگزیند همدم ❤

مروری بر سفری بعد از آن سفر دیگر به تهران

این بار تنهایی رفتم و در همین روز مبارک هم پس از خرید یک عینک آفتابی برگشتم. پنج شنبه باید باز برم. پوستم کنده شده هاااا 

تازه شاید نیاز باشه شنبه هم برم. خدایمان رحم کند زخم بستر زیرین نگیریم تو این راه میمون 

 

پ.ن از مروری بر سفری دیگر به تهران: تو مترو یه دختر با نمک (تقریبا پونزده الی بیست ساله تخمین سن میزنم) بود که وقتی ترمز کرد مترو من یه لنگر برداشتم (مگه کشتی ام؟ ) که دستمو گرفت و کمکم کرد. در ترمز بعدی اون تعادلش بهم خورد و من گرفتمش و دستشو محکم گرفتم. تا آخر مسیرم یعنی حدود ده پونزده دقیقه و چند تا ایستگاه بعد ما دوتا دستامون تو دست هم بود و همدیگه رو نمیشناختیم ولی من مهربونیشو از گرمای دستش احساس میکردم و اونم دست منو رها نکرد تا من و مامان دیگه پیاده شدیم. هیچوقت این دختر زیبا از نظر باطنی رو فراموش نمی کنم. چقدر چهره اش ساده و دوست داشتنی بود. البته چند جمله ای رد و بدل شد ولی حرفامون با انگشتامون زده شد. 

پ.ن برای پ.ن: هو*مو هم خودتی من بای هستم 

چغاخور زیبا

جمعه هفته پیش با سه تا از بچه ها رفتیم چغاخور

اگه یادتون باشه دفعه اول که رفتم اولین سفر پرنده نگریم بود و همونجا تو گل و آب و لجن خوردم زمین و لباس اضافه هم نبرده بودم. این سری دفعه اول بود دوربین دست میگرفتم و از ترس دوربین به بچه ها گفتم یه حسی میگه من میفتم تو آب و همینطور که داشتم پشت بقیه با فاصله میرفتم یهو خوردم تو گل و آب و لجن که بچه ها برگشتند و داد زدند دوربینو بگیر بالا...بعد نگاه کردم دیدم دوربین دو میلیونی یه نمه خیس خورده 

یکم سکته زدیم و خداروشکر هیچی نشد ولی بازم تو آب افتادن حال داد. چقدر پرنده دیدم و عکسشونو گرفتم و لذت بردم و چقدر کشیم دیدم که بچه هاشون رو پشتشون سواری میکردن تو آب و کلی لونه پرنده 

جاتون خالی قسمت بشه خودم به عنوان راهنما ببرمتون یه روزی 

فضول هرگز نیاسود!!!!

اصولا من از آدم های فضول دوری می کنم و بیزارم و خودم هم آدم فضولی نیستم!

دلیل بلاک شدن تو و تو و تو همین بود. چون فضولید. اخلاق بدیه! کنارش بذارید. به شما چه که من مال کدوم تیر و طایفه و قومم. سرتون رو بکنید تو سوراخ های خودتون!!!! آدم انقدر بیکار؟؟؟ من درحالت عادی چیزی برای مخفی کردن ندارم و انقدر طلای نابی هستم که نخوام چیزی رو پنهان کنم ولی اگه ببینم کسی بیش از اندازه سر و گوشش تو سوراخ سمبه های زندگی من میجنبه همون لحظه خطش رو کور میکنم. بیایید انسان نباشیم و مثل حیوان کار خودمونو بکنیم. بیایید.

مروری بر سفری دیگر به تهران

عصبانیت به مدت یک هفته

استرس به مدت دو روز

درد به مدت ده دقیقه

برنامه ریزی سفری دیگر به تهران

مروری بر سفر به تهران

بعد از اون همه درد کشیدن و چندین روز خونه نشینی، قصد کردم برم نمایشگاه کتاب که دوستان مجازی خوشگل و ماهم رو دوباره ببینم. اولش بیخیال رفتن شده بودم و بعدش به دلیل خرید دوربین عکاسی و به جهت پرکردن ظرف حوصله و تنوع و پیشنهاد یکی از دوستان(!) قصد رفتن کردم. 

خرید و دیدن دوستای گلم خیلی خوب بود ولی چه زیبا آدم با یک سفر کوتاه آدم ها رو میشناسه و میتونه وقتشو با اونا دیگه هدر نده. مثلا من ...

ادامه نوشته

سه سال گذشت ...

به خاطرِ نزدیک به سه سال مصرف دارو به صورت روزانه‌، علاوه بر بیماری اکنون یه روزی یه بیماری دیگه میگیرم که شاید حال و روزم بدتر هم خواهد شد. ترک دارو موجب دردهای تحمل ناشدنی و ترک نکردنش موجب یک بیماری دیگه میشه. 4 روزی میشه حالم بده و دردی که میکشم با دردهای قبلیم متفاوته و احساس میکنم سه سال مصرف دارو کار دستم داده! نیاز به دعا ندارم. نیاز به ترحم ندارم. نیاز به کمک هم ندارم. نمی دونم چرا؟! مرگ آرزوی خوبی از بچگی برای من بوده و من دیر یا زود به این آرزو خواهم رسید. خوشحال باشم یا ناراحت؟ خوشبخت باشم یا بدبخت؟ فرقی نمی کنه! چون هیچ ایده ای برای از بین بردن بیماری وجود نداره! خیلیا میگن نگاه کن به بقیه آدم های اطرافت و ببین چقدر بیمار بدحال تر و فلان و فلان هست ولی من نه دلسوزی رو میپسندم و نه دوست دارم به کسی ترحم کنم و یا خدای نکرده از اینکه اون درد بدتر رو ندارم خداروشکر کنم. خیلی زشته که من بخوام بابت کمتر بودن بیماریم نسبت به دیگری و یا داشتن موقعیت بهتر و یا خوشبخت بودن نسبت به دیکری خداروشکر کنم و یا تکبر و غرور منو فرا بگیره. من البته خودم رو همچنان دوست دارم ولی هیچ گاه از کسی که با شرایط کاملا برابرِ او زندگی نکرده ام برابر نخواهم بود چه برسد به اینکه برتر هم باشم. خود بزرگ بینی نباشه من از بچگی آدم فروتن و خاکی بودم و همچنان هم هستم. هرچه که تلاش کردم خلاف این باشد و خودم رو به دیگران ترجیح بدم ولی آخرش نمیتونم کامل و یا حداقل نصف این شرایط رو به خودم بقبولونم. بعد مدت ها نشستم پای نوشتن و نمیدونم چرا اینقدر دلچسب می تونم بنویسم و کیف کنم بدون اینکه فکر کنم کل مطلبم چه ربطی به کجا داشت و یا هدفش چیه. فقط دارم می نویسم. شاید به خاطر همین چند روزیه که دردهای عجیب و غریب جدید داشتم. شایدم بخاطر چیزهای دیگه است! هرچی که هست شاخه به شاخه شدن ذهن من رو می تونید کاملا احساس کنید. من در تمامی اوقات اینجوری فکر میکنم و هیچ کسی نمی تونه بگه منو درک میکنه همونطور که من نمی تونم بگم دیگران رو درک میکنم. بس است ...