...
مادر بزرگ شعر میخواند ... شعرهای باباطاهر را حفظ بود ... روی دور که می افتاد آنقدر شعر عاشقانه و دوست داشتنی میخواند که سیر نمی شدی ... مادر بزرگ موهایش فرفری بود ... از تمام نوه ها یک نوه ی خیلی فرفری داشت ... مادربزرگ همیشه تا قبل مریض شدنش چند روز یک بار می آمد خانه مان و میگفت چرا شما نمی آیید ... مادربزرگ همیشه از پدربزرگ گله داشت و از بچه هایش ولی هیچی ته دلش نبود ... مادر بزرگ یک چیزهایی میگفت از خنده اشکت در می آمد مثل آخرین باری که خانه مان بود برای جوجه های من برنج آورد و در مورد پدربزرگ چیزی گفت که من و بابا از خنده مرده بودیم ... مادر بزرگ وقتی چندین ماه روی تخت بود همش به فکر غذای پدربزرگ بود و با اینکه نای حرف زدن نداشت ناهار پدربزرگ را حتما به زبان می آورد ... مادر بزرگ چندین ماه به هرکسی که به دیدنش میرفت میگفت برایم حمد نجات بخوانید ... مادربزرگ قند هم داشت ... مادربزرگ وقتی در ناله و درد بود میگفت نه نه فاطمه خوب شدی؟ ... مادربزرگ سر سفره همیشه میگفت خدایا برای فردایمان هم برسان و امروز کسی جز من این حرفش را یادش نیامد ... مادربزرگ آیت الکرسی را میخواند و صدایش را وقتی آیت الکرسی میخواندم برای نماز وحشتش در گوشم بود ... مادربزرگ همیشه کفش هایش را لنگه به لنگه می پوشید ... مادربزرگ صدای گریه پسرش را درآورد ... مادربزرگ 3 روز پیش به مادرم گفت این ها کی اند؟ (اشاره به من و عمه ام) ... مادر بزرگ خیلی کوچک بود ازدواج کرد ... مادر بزرگ وسواس داشت و از عید بدش می آمد چون نمیخواست دخترهایش برایش خانه تکانی کنند ... مادر بزرگ امسال به عید نرسید ... مادربزرگ اسم برادرم را اشتباه تلفظ میکرد ... مادربزرگ دعایمان میکرد ... مادربزرگ یاحسین همیشه بر زبانش بود ... مادر بزرگ جان نداشت نفس بکشد ... قندش 11 بود ... مادربزرگ رنگ سبز و لباس سبز را خیلی دوست داشت ولی پارچه ی رویش مشکی بود ... مادربزرگ رفت ...
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۲ ساعت 2:47 توسط کــــاکتوس صــــورتی
|
همه از مرگ میترسند من از زندگی سمج خودم! ( صادق هدایت )