این بار تنهایی رفتم و در همین روز مبارک هم پس از خرید یک عینک آفتابی برگشتم. پنج شنبه باید باز برم. پوستم کنده شده هاااا 

تازه شاید نیاز باشه شنبه هم برم. خدایمان رحم کند زخم بستر زیرین نگیریم تو این راه میمون 

 

پ.ن از مروری بر سفری دیگر به تهران: تو مترو یه دختر با نمک (تقریبا پونزده الی بیست ساله تخمین سن میزنم) بود که وقتی ترمز کرد مترو من یه لنگر برداشتم (مگه کشتی ام؟ ) که دستمو گرفت و کمکم کرد. در ترمز بعدی اون تعادلش بهم خورد و من گرفتمش و دستشو محکم گرفتم. تا آخر مسیرم یعنی حدود ده پونزده دقیقه و چند تا ایستگاه بعد ما دوتا دستامون تو دست هم بود و همدیگه رو نمیشناختیم ولی من مهربونیشو از گرمای دستش احساس میکردم و اونم دست منو رها نکرد تا من و مامان دیگه پیاده شدیم. هیچوقت این دختر زیبا از نظر باطنی رو فراموش نمی کنم. چقدر چهره اش ساده و دوست داشتنی بود. البته چند جمله ای رد و بدل شد ولی حرفامون با انگشتامون زده شد. 

پ.ن برای پ.ن: هو*مو هم خودتی من بای هستم